گفتارها | گفتار او ل | 3
(1-6)

روزي دو نفر به سياحتي رفتند, يكي متواضع و ديگري مغرور بود شخص متواضع خود را به رئيس منسوب ساخت, اما مرد مغرور از انتساب ابا ورزيد, هر دو در اين دشت به راه افتادند شخص وابسته به رئيس به هر خيمه يي كه داخل مي شد به بركت آن اسم مورد احترام و قدرداني قرار مي گرفت و اگر با رهزني مواجه مي شد به او مي گفت " من به نام فلان رئيس گشت و گذار مي كنم " در نتيجه رهزن مزاحمش نمي شد اما شخص مغرور با مصايب و سختيهاي گوناگون مواجه گرديد, زيرا در طول سفر در ترس و بيم دايم بود و هميشه در حالت گدايي
پس اي نفس مغرورم بدان!
تو همان گردشگر بيابان هستي و اين دنياي پهناور همان صحراست و همانطوري كه دشمنان و حاجاتت بي انتهاست " فقر و عجزت " هم بي حد است وقتي چنين است, نام مالك حقيقي و حاكم ابدي اين صحرا را بگير, تا از ذلت گدايي در مقابل كاينات و از ترس و لرز در مقابل حوادث نجات يابي
بله! اين كلمه طيبه " بسم الله " گنج بزرگ فنا ناپذير و ابدي است, زيرا توسـط آن فقرت بـه يك رحمت مطلـق و گستـرده تر از كاينـات ارتباط مي يـابد و عجزت بـه يك قدرت بـزرگ مطلق تعلق مـي گيرد كه تمام هستي را از ذرات تا سيارات در دست دارد, به نحوي كه عجز و فقر دو شفاعت كننده پذيرفته شده درگاه قدير و رحيم ذوالجلال قرار مي گيرد
بــدون ترديد كسيكــه حركـت و سكــون و صبح و شامش بــا كلمه " بسم الله " همراه است، مانند سربازي است كه به اسم دولت كار مي كند و از كسي نمي ترسد, چون او به اسم قانون و به اسم دولت سخن مي گويد و كار هايش را انجام مي دهد و در مقابل هر چيز ايستاده گي مي كند

صدا موجود نیست