گفتارها | گفتار دوم | 9
(7-11)

اي مرد! تو مرتكب جنايت شدي بدون ترديد بديهاي درونت بگونه يي به بيرونت انعكاس يافته است كه هر تبسم را فرياد و اشك و هر مرخصي و اجازه را قتل و كشتار مي پنداري به هوش بيا و قلبت را پاك كن تا اين پردة تيره از چشمانت دور شود و شايد چهرة روشن و درخشان حقيقت را ببيني, بدون شك صاحب و مالك اين مملكت كه در بالاترين مرتبة عدل و مرحمت و ربوبيت و اقتدار و انتظام و شفقت قرار دارد و مملكتي كه تا به اين حد آثار ترقي و پيشرفت را در پيش چشمانت مي گذارد، امكان ندارد به صورتي باشد كه وهمت بتو ترسيم مي كند
سر انجام اين بدبخت به خود آمد و حق را دريافت, به فكر فرو رفت و با پشيماني گفت:
بله، بر اثر نوشيدن شراب ديوانه شده بودم خدا از تو راضي شود, من را از جهنم بدبختي نجات دادي
پس اي نفسم!
بدان كه نفر اول " كافر " يــا " فاسق و غافل " بود و اين دنيا در نظرش انگار ماتم سراي عمومي است و تمام موجودات زنده يتيمهايي هستند كه از درد ضربات زوال و سيلي هاي فراق مي گريند
اما انسان و حيوان, با پنجه هاي اجل تكه و پاره شده, بي كس و سرگردان هستند
اما موجودات بزرگ همچون كوه ها و دريا ها در حكم جنازه هاي فرسوده و لاشه هاي هولناك اند

صدا موجود نیست