گفتارها | گفتار هشتم | 44
(41-51)

سر انجام او نيز مثل برادرش به صحراي بزرگي داخل شد، ناگهان غرش شير را شنيد، ترسيد اما نه مثل برادرش، چون با حسن ظن و فكر نيكش تصور نمود كه اين صحرا حتماً حاكمي دارد, احتمال دارد اين شير خدمتگذار تحت امر آن حاكم باشد، با اين سخنان به خود آرامش داد، باز هم پا به فرار نهاد، تا اينكه به چاه خشك شصت متري رسيد، خود را در آن افگند، مثل برادرش در نيمه چاه دستش به درختي اصابت نمود، در هوا آويزان ماند ديد كه دو حيوان مشغول بريدن ريشه هاي آن درخت هستند، بالا نگاه كرد، شير بود، پائين نگاه كرد، اژدهائي را ديد, عين برادرش با وضعيت عجيبي روبرو شد, اين هم ترسيد، اما هزار درجه كمتر از ترس برادرش, چون اخلاق خوبش فكر خوبي به او داده بود و فكر خوب جنبه هاي خوب هر چيز را به او نشان ميداد
در نتيجه فكر كرد كه اين كار هاي شگفت انگيز با يكديگر ارتباط دارند و معلوم مي شود كه تحت يك فرمان در حركت اند, در اين صورت رمزي در كار است بله، اينها به دستور حاكم مخفي حركت مي كنند، پس من تنها نيستم، آن حاكم پنهان مرا مي بيند و مورد آزمايش قرار مي دهد و حتماً به خاطر هدفي مرا به جايي مي برد و به آن سمت فرا مي خواند
از اين ترس شيرين و فكر زيبا، علاقه و انگيزة به او دست داد و اين سوال را بر انگيخت: اين چه كسي است كه مرا مي آزمايد؟ و مي خواهد خود را به من بشناساند؟ اين كيست كه از اين راه عجيب مرا به مقصدي سوق مي دهد؟

صدا موجود نیست