گفتارها | گفتار هشتم | 45
(41-51)

سپس از اين اشتياق شناخت، محبت صاحب طلسم پيداشد و از اين محبت آرزوي گشودن طلسم روييد و اين آرزو سبب گرديد تا وضعيتي اتخاذ نمايد كه مورد رضايت و خوشنودي صاحب طلسم واقع شود
سپس به بالاي درخت چشم دوخت، ديد كه درخت انجير است, اما در شاخه هايش ميوه هاي هزاران نوع درخت وجود دارد اينجا بود كه ترس و دلهره اش به كلي از بين رفت به يقين دريافت كه اين درخت انجير، فهرست و نمايشگاهي است كه آن حاكم پنهان ميوه هاي باغ و بستان خود را به شكل معجزه آسائي به آن آويخته است تا اشارة باشد به نعمت ها و شيريني هاي مهيا ساخته بر مهمانانش، ورنه يك درخت هرگز ميوة هزاران درخت را به بار نمي آورد
سپس به راز و نياز پرداخت تا كليد طلسم به او الهام شد, فرياد بر آورد:
" اي حاكم اين شهر و آفاق! بتو پناه مي آورم و توكل و تضرع مي كنم, من خادم تو هستم، رضـاي ترا را مي خواهـم و من طالب تو هستم و تـرا مي جويم "
بعد از اين راز و نياز ناگهان از ديوار چاه دري بطرف باغ رنگارنگ, پاك و زيبا گشوده شد، شايد دهان آن مار به اين درب تبديل شده باشد, شير و اژدها بصورت دو خادم در آمدند و شروع كردند به دعوت نمودن او به باغ, حتي شير بشكل يك اسپ رام در خدمت او قرار گرفت

صدا موجود نیست