موازنه هاي ايمان وكفر | موازنه هاي ايمان وكفر | 28
(1-198)

اين مرد عاقل بدون مواجه شدن با مشكلات به راهش ادامه مي دهد، چون اخلاقش خوب است به اشيــاي زيبا فكر مــي كند وجز بر زيبايــي ولطــافـت بـه چيز ديگـري نمي انديشـد، خود را مـونس وهمـدم خود قـرار مي دهد وهمچون برادرش با موانع ونابساماني ها برخورد نمي كند چون نظام را مي شناسد, از قانون اطاعت مي كند, در نتيجه كار هــا را در برابرش هموار مي بيند وآزادانه وسرفرازانه در سايــه امن واستقرار حركت مي كند تا سر انجام به باغچة ميرسد
در ايـن باغچه عـلاوه از گلـها وميـوه هاي زيبـا چيزهـايي بـه چشـم مي خورد كه بر اثر بي توجهي به نظافت شان گنديده ومتعفن شده بودند, همسفرش نيز به همچون باغچة داخل شده بود، اما چون با چيز هاي آلوده ومتعفن خود را مشغول ساخت، معده اش خراب شد وحالت تهوع بر ا ودست داد, بدون اينكه استراحتي كند از باغ خارج شد ورفت, اما اين شخص به قانون " به خوبي هر چيز بنگر" عمل نمود وبه چيز هاي فاسد توجهي نكرد، از گلها وميوه هاي باغ كمال استفاده را نمود پس از استراحت كامل از باغ خارج شد وبه راهش رفت
سر انجام ا ونيز مثل برادرش به صحراي بزرگي داخل شد، ناگهان غرش شير را شنيد، ترسيد اما نه مثل برادرش، چون با حسن ظن وفكر نيكش تصور نمود كه اين صحرا حتماً حاكمي دارد, احتمال دارد اين شير خدمتگذار تحت امر آن حاكم باشد، با اين سخنان به خود آرامش داد، باز هم پا به فرار نهاد، تا اينكه به چاه خشك شصت متري رسيد، خود را در آن افگند، مثل برادرش در نيمه چاه دستش به درختي اصابت نمود، در هوا آويزان ماند ديد كه د وحيوان مشغول بريدن ريشه هاي آن درخت هستند، بالا نگاه كرد، شير بود، پائين نگاه كرد، اژدهائي را ديد, عين برادرش با وضعيت عجيبي روبر وشد, اين هم ترسيد، اما هزار درجه كمتر از ترس برادرش, چون اخلاق خوبش فكر خوبي به ا وداده بود وفكر خوب جنبه هاي خوب هر چيز را به ا ونشان ميداد
در نتيجه فكر كرد كه اين كار هاي شگفت انگيز با يكديگر ارتباط دارند ومعلوم مي شود كه تحت يك فرمان در حركت اند, در اين صورت رمزي در كار است بله، اينها به دستور حاكم مخفي حركت مي كنند، پس من تنها نيستم، آن حاكم پنهان مرا مي بيند ومورد آزمايش قرار مي دهد وحتماً به خاطر هدفــي مرا به جايــي مي برد وبه آن سمــت فرا مي خواند
از اين ترس شيرين وفكر زيبا، علاقه وانگيزة به ا ودست داد واين سوال را بر انگيخت اين چه كسي است كه مرا مي آزمايد؟ ومي خواهد خود را به من بشناساند؟ اين كيست كه از اين راه عجيب مرا به مقصدي سوق مي دهد؟
سپس از اين اشتياق شناخت، محبت صاحب طلسم پيداشد واز اين محبت آرزوي گشودن طلسم روييد واين آرز وسبب گرديد تا وضعيتي اتخاذ نمايد كه مورد رضايت وخوشنودي صاحب

صدا موجود نیست