چرا از قافله باز مانده ايم | چرا از قافله باز مانده ايم | 37
(1-44)

فرض کنيد رستم فارسي, وهرقل يوناني بجاي اين طفل ايستاده اند, چون در زمان آنها ريل بنود در مورد آن نيز چيزي نميدانند, باور ندارند که آن ريل طبق نظام معيني حرکت ميکند, وقتيکه قطار از تونل بطرف آنها خارج شد, بالاي سرش آتش شعله ور و درنفسهايش رعد و برق آسمان و در چشمانش نيز چراغهاي درخشنده و تهديد کنان به پيش ميايد, گويا که قصد دارد آنها را نابود کند اين حالت را تصور کنيد, سپس ميزان خوف وترسي را که به آنها دست ميدهد, بسنجيد, با جرأت و شجاعت کم نظيري که داردند چگونه از قطار فرار ميکنند, وتصور کنيد که حريت و جسارتشان چه طور در مقابل تهديد اين دابة الارض مضمحل ميشود تا جائيکه راهي جز فرار نمي يابند اين همه بخاطر اين است که آنها به وجود رهبري که اين ريل را رهبري کند اعتقاد ندارند و به وجود نظامي که طبق آن حرکت ميکند ايمان ندارند حتي گمان نميکنند که آن فقط يک سواري تحت کنترول و فرمانبردار است فکر ميکنند که کدام شير درنده و حيوان وحشي و شکاري تنوانمندي است که شيرها و درنده هاي بسياري از پشتش روان اند
اي بردارانم و اي دوستانيکه اين سخن را بعد از پنجاه سال ميشنويد! چيزيکه به اين طفل جسارت وحريت واطمينان و آرامش زيادي نسبت به آن دو قهرمان بخشيده است, اين است که در قلب آن کودک هستهء حقيقي وجود دارد که عبارت است از يقين واطمينان به اينکه اين قطار طبق يک نظام حرکت ميکند واعتقاد به اينکه زمام آن در دست رانندهء است با دستور و اراده اش آن را ميراند
واما چيزيکه آن دو قهرمان مشهور را ترساند و وجدانشان را اسير ساخت, عدم شناخت آن دو نسبت به رانندهء آن قطار وعدم اعتقاد شان به راننده او, يعني جهل و نداشتن عقيده است

صدا موجود نیست