گفتارها | گفتار هفتم | 37
(34-40)

پس آگاه باش اي نفسم!
كه به خنده هاي روزهاي جوانيت مي گريي، آن سرباز بيچاره، تو هستي و هر انسان است و آن شير، عبارت است از مرگ و آن جوخه هاي اعدام، موت و زوال و فراقي است كه هر نفس ناگذير آن را مي چشد مگر نمي بيني دوستان چگونه يكي پي ديگري از ما جدا مي شوند, شب و روز ما را وداع مي گويند اما دو زخم عميق, يكي عجز و ناتواني رنج آور بشر است كه پايان ندارد و ديگري فقر دردناك بي نهايت اوست اما آن تبعيد و سفر دراز, سفر دور و دراز امتحان و آزمايش اين انسان است, سفري كه از عالم ارواح شروع مي شود و از رحم مادر, طفوليت و جواني, پيري و در اخير از دنيا سپس از قبر و برزخ و از حشر و صراط مي گذرد اما دو طلسم، عبارتند از ايمان بر خدا و بر روز آخرت بله، با اين طلسم قدسي مرگ صورت اسبي رام و براقي را بر خود مي گيرد كه انسان مؤمن را از زندان دنيا به بوستان جنان و حضور رحمان مي رساند, به همين خاطر انسانهاي كامل واقف بر حقيقت مرگ، مرگ را دوست داشه و پيش از پيش در انتظار آن مي بودند
و نيز با اين طلسم ايماني زوال, فراق, مرگ و مير و گذشت زمان وسيلة مي شود تا انسان بتواند صورتهاي جديد, رنگارنگ و مختلف معجزات خلقت، خوارق قدرت و تجليات رحمت صانع ذوالجلال را با كمال لذت سير و تماشا كند آنگونه كه تبديل شدن آينه هاي منعكس كننده رنگهاي نور خورشيد و تغيير كردن عكسهاي رنگارنگ در پرده سينما، منجر به پديدار گشتن و تشكل مناظر جذاب مي گردد

صدا موجود نیست