موازنه هاي ايمان وكفر | موازنه هاي ايمان وكفر | 90
(1-198)

يكباره وضعيت تغيير كرد, ديدم سوار بر قطاري هستم كه در تونلي در حرك است هر لحظه امكان دارد واژ گون شود, خيلي ترسيدم, راه گريز وجود نداشت هر طرف بسته بود, به ناچار تحمل كردم جالب اين بود كه در د وسمت قطار گلهاي جذاب وميوه هاي لذيذي به چشم مي خورد, من هم مثل بيخردان دستم را دراز كردم وكوشيدم تا گلها را بچينم وميوه ها را بگيرم, اما نم يشد, گلها پوشيده از خار بود خار ها دستم را زخمي وخون آلود مي ساخت ,قطار با سرعت درحركت بود, چيدن گلها برايم بسيار گران تمام شد
با ديدن اين حالت يكي از مستخدمين قطار برايم گفت:
پنج در هم بپرداز, هرچه دلت مي خواهد گل وميوه برايت مي دهم, اين كار بهتر از اينست كه خود را اذيت كني ودستت زخمي شود وصد ها در هم زيان ببيني, اينراهم بدان ! كندن ميوه ها بدون اجازه ممنوع است! اگر به اين كار مبادرت كني مجاز ات خواهي شد
بسيار دل تنگ شده بودم, گفتم: آخر چه زماني از تونل خارج خواهيم شد؟ سرم را بيرون كرده به جل ونگريستم, ديدم كه بر دور وبر تونل سوراخهاي زيادي وجود دارد مسافرين را از قطار مي گيرند وازآن سوراخهابه بيرون پرت مي كنند! روبروي خود از سوراخي قبري را ديدم كه در د وطرف آن د وسنگ نصب است, به فكر فر رفتم, متوجه شدم كه روي آن سنگ ها با حرف بزرگي اسم "سعيد" نوشته شده بود, با تاسف وحيرت آه وفغان "سر دادم ناگهان صداي مردي به گوشم رسيد كه قبلاً در مسافرخانه مرا نصحيت كرده بود
ا وگفت:
آيا به هوش آمدي ؟
گفتم:
بله, اما بعد از اينكه فرصت را از دست دادم وديگر قدرت وتواني باقي نماند
گفت:
توبه كن توكل نما
گفتم:
نمودم ‌

صدا موجود نیست